عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من بهترین وبلاگ خوش آمدید. این وبلاگ تاسیس شده است تا تمامی نیاز های شما را در دنیای اینترنت بر طرف کند. سعی کنید هر روز به بهترین وبلاگ سر بزنید زیرا مطالب این وبلاگ روزانه آپدیت میشود.شما میتوانید نظرات و انتقادات خود را با ما در میان بگذارید.با تشکر نویسنده بهترین وبلاگ خاک زیر پای همه شما سید علی.

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان بهترین وبلاگ و آدرس thebestweblog.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

Alternative content



آمار مطالب

:: کل مطالب : 379
:: کل نظرات : 6

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com

بهترین وبلاگ در جهان THE BEST WEBLOG

آنها به عدالت نیازمندند..
12 تير 1393 ساعت 14:56 | بازدید : 138 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )


صدقه کمکی به فقیران نمیکند

بلکه برای آرام کردن وجدان خودمان است

آنها نه به صدقه که به عدالت نیازمندند . . .

ایزابل آلنده

واقعیت نوشت ♣

به من بگو برای چه شخصی احترام قائلی ، تا بگویم چگونه انسانی هستی . . .

کارلایل


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
فریب دادن مردم !
12 تير 1393 ساعت 14:56 | بازدید : 143 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )


فریب دادن مردم آسانتر از این است که آنها رو متعاقد کنی که فریب خورده اند

مارک تواین

حقیقت نوشت ♣

در داوری در مورد دیگران

عامه مردم ، بی آنکه مزدی بگیرند اضافه کاری میکنند . . .


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
استدلال!
12 تير 1393 ساعت 14:48 | بازدید : 162 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

مردی بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسید کدام یک از فرزندان خود را بیش از دیگر فرزندانت دوست داری ؟

همسر او گفت همه آنها را بزرگشان و کوچکشان دختر و پسر همه یکسانند و همه را به یک اندازه دوست دارم

شوهر گفت : چگونه دل تو برای آنها همه جا دارد

همسر جواب داد : این خلقت خدا است که مادر دلش برای همه فرزندان خود وسعت دارد



مرد لبخندی زد و گفت : اکنون شاید بتوانی بفهمی

که

چگونه دل مرد برای چهار زن همزمان وسعت دارد!!!

 



خدایش بیامرزد روش والایی در قانع کردن داشت ، لاکن موقعیتش در آشپزخانه غلط بود

مراسم آن تازه در گذشته صبح و بعد از ظهر فردا برگذار می شود !


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نزدیکِ شما
12 تير 1393 ساعت 14:48 | بازدید : 120 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )


گاه یادِ همان چند ستاره‌ی دور که می‌افتم

دور از چشمِ تاریکی

می‌آیم نزدیکِ شما

کمی دلم آرام بگیرد

خیالم آسوده شود

جای بعضی زخم‌ها را فراموش کنم

اما هنوز نگفته: ها!

باد می‌آید.

 

با این حال تو خودت قضاوت کن

من هنوز هم

بدترین آدم‌ها را دوست می‌دارم...

 



 



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
را ... را ... راحت‌ام بگذارید
12 تير 1393 ساعت 14:48 | بازدید : 151 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )


دروغ نمی‌گویم
باد را بنگرید
باد هم از وزیدنِ این همه واژه
به آخرین جمله‌ی غم‌انگیزِ جهان رسیده است:
را ... را ... راحت‌ام بگذارید،
من هم بدبین‌ام
من هم خسته‌ام
من هم بی‌باور ...!




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نقاشی بر روی لب
12 تير 1393 ساعت 14:48 | بازدید : 125 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
آخرین دلیل دانایی...
12 تير 1393 ساعت 14:48 | بازدید : 139 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )


برای من
دوست داشتن
آخرین دلیل دانایی است
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانی است
چقدر ...



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سلام! حال همه‌ی ما خوب است
12 تير 1393 ساعت 14:48 | بازدید : 149 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )


سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!



تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند! 



بی‌پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟



نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

علی صالحی


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حقیقت رعد....
12 تير 1393 ساعت 14:48 | بازدید : 162 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )


رعد و برق

هارت و پورت است

چیزی در دل ابر نیست

جز اشک

جز باران . . .


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
برو...
12 تير 1393 ساعت 14:36 | بازدید : 136 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )
برو...

ترس از هیچ چیز ندارم....

وقتی یقین دارم بیشتر از من...

کسی دوستت نخواهد داشت...

بیشتر از من کسی طاقت کم محلی هایت را ندارد

برو....!

ترس برای چه؟!

وقتی میدانم یه روز تف می اندازی

به روی تمام ان هایی که

به خاطرشان من را از دست دادی...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سیب
12 تير 1393 ساعت 14:36 | بازدید : 139 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )
       شعر زیبای "سيب" 

از حمید مصدق:

تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

 

                   جوابی به شعر "سيب" 

منسوب به فروغ فرخ زاد:

من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك

لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد

گريه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت...


 در ادامه ی این نظیره نویسی

                            سروده ی آقاي جواد نوروزي:

دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت…!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
12 تير 1393 ساعت 14:36 | بازدید : 232 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

دیگر از تمام دیالوگ هاے عاشقانه خسته شده ام….


دلم فقط یک دوستت دارم خشک و خالے


از لبانے با صداقت مے خواهد…


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
12 تير 1393 ساعت 14:36 | بازدید : 245 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

گلوی دل مرا، سخت فشرده است

دستان پرزور دلتنگی تو!

و او حتی با عشقِ به این دستان

که او را تا حد مرگ خواهد برد

ناله کنان می گوید:

دیـ

دید

دیدا

دیدار

دیدار تو!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
12 تير 1393 ساعت 14:36 | بازدید : 149 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

بعدازشکست سنگینی که دراخرین بازی عشقت به تیم دلم واردشددیگرباهیچ تیمی بازی نخواهم کردشایدکفشهای احساساتم رابر روی رختکن دوستی اویزان کنم ....

ای کاش میشداز محوطه جریمه شوت سنگین نگاهم رابه قلبت می کوبیدم ولی هربار که کوبیدم دروازه بان بامن بی تفاوت بودو ضربه رامی گرفت...

نکندروزی با احساساتم بازی کنی ومرادر افسایدبگذاری تاپنالتی بدفرم هدر رود!!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
همسر گمشده!
12 تير 1393 ساعت 14:23 | بازدید : 132 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

مردی هنگام غروب به کلانترى می رود تا گم شدن همسرش را اطلاع بدهد...

مرد : زنم از صبح رفته خرید ولى هنوز برنگشته خونه !

پلیس : قدش چقدره ؟

مرد : تا حالا دقت نکردم !

پلیس : لاغره ؟ چاقه ؟

مرد : یک کم شاید لاغر یا چاق !؟

پلیس : رنگ چشمهاش ؟

مرد : دقیقاً نمی دونم !؟

پلیس : رنگ موهاش ؟

مرد : راستش موهاشو هى رنگ می کنه !!

پلیس : چى پوشیده بود ؟

مرد : پیراهن !؟ … یا مانتو !؟ … نمی دونم !!

پلیس : با ماشین رفته بود ؟

مرد : بله

پلیس : اسم ، رنگ و شماره ماشین ؟

مرد : یک مگان مشکى 1600 تیپ2 -4سیلندر با115 اسب بخار – حداکثر گشتاور خروجی:151نیوتن متر-5 دنده با سرعت 193 کیلومتر برساعت- مونتاژ داخلی-استاندارد آلایندگی: یورو3

(مرد ناگهان می زند زیر گریه!!!)

پلیس : گریه نکنید آقا! آروم باشید. ما ماشینتون رو براتون پیدا می کنیم !نیشخند

این داستان طنز (صرفا برای خنده!) هدیه به شما...
راستی فرارسیدن ماه رحمت و مهربانی هم بر شما دوستای مهربونم مبارک!
حتما موقع افطار و نیایش هاتون ما رو هم دعا کنید..بای بای

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
یه قوطی کمپوت!
12 تير 1393 ساعت 14:23 | بازدید : 122 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

نامه نوشته بود:

«برادر رزمنده سلام، من یک دانش آموز دبستانی هستم. خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم.

با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم. قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم، اما قیمت آنها خیلی گران بود، حتی کمپوت گلابی که قیمتش ۲۵ تومان بود و از همه ارزان تر بود را نمی توانستم بخرم.

آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست . در راه برگشت کنار خیابان این قوطی خالی کمپوت را دیدم برداشتم و چند بار با دقت آن را شستم تا تمیز تمیز شد. حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم، هر وقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکی کنم.»

بچه ها تو سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت می گرفتند، آب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره اشک بود...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
هشت دقیقه در سینما!
12 تير 1393 ساعت 14:23 | بازدید : 135 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود..

اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود.

دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق…سه،چهار، پنج……..،

هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!

صدای همه در آمد...

اغلب حاضران سینما را ترک کردند!

ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید.

در آخر زیرنویس شد؛ این تنها ۸ دقیقه از زندگى این جانباز بود…!!!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
خلقت خدا!!!(داستان طنز)
12 تير 1393 ساعت 14:23 | بازدید : 171 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

سلام دوستان عزیز..ماه شادی بر همه شما مبارک! بازم اومدم این دفعه با یک داستان طنز..حتما بخونید و حتما نظر بدید..(صرفا جهت خنده و شادی!!!)

مردی بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسید
کدام یک از فرزندان خود را بیش از دیگر فرزندانت دوست داری؟
همسر او گفت همه آنها را بزرگشان و کوچکشان...
دختر و پسر همه یکسانند و همه را به یک اندازه دوست دارم!
شوهر گفت: چگونه دل تو برای آنها همه جا دارد؟!
همسر جواب داد:
این خلقت خدا است که مادر دلش برای همه فرزندان خود وسعت دارد..
مرد لبخندی زد و گفت:
اکنون شاید بتوانی بفهمی که چگونه دل مرد برای چهار زن همزمان وسعت دارد!
خدایش بیامرزد روش والایی در قانع کردن داشت،
لکن موقعیتش در آشپزخانه غلط بود...!
مراسم آن تازه درگذشته صبح و بعد از ظهر فردا برگزار می شود!!!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0