عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من بهترین وبلاگ خوش آمدید. این وبلاگ تاسیس شده است تا تمامی نیاز های شما را در دنیای اینترنت بر طرف کند. سعی کنید هر روز به بهترین وبلاگ سر بزنید زیرا مطالب این وبلاگ روزانه آپدیت میشود.شما میتوانید نظرات و انتقادات خود را با ما در میان بگذارید.با تشکر نویسنده بهترین وبلاگ خاک زیر پای همه شما سید علی.

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان بهترین وبلاگ و آدرس thebestweblog.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

Alternative content



آمار مطالب

:: کل مطالب : 379
:: کل نظرات : 6

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 52
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 52
:: بازدید ماه : 73
:: بازدید سال : 1314
:: بازدید کلی : 1314

RSS

Powered By
loxblog.Com

بهترین وبلاگ در جهان THE BEST WEBLOG

دلنوشته ها
13 تير 1393 ساعت 16:46 | بازدید : 169 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

خدایا خسته ام ،

از بد بودن هایم ...

از اینهمه تظاهر به خوب بودن هایی که نیستم .

از آفرینش کوهها و آسمانها و هستی که سخت تر نیست ...

خوبم کن ؛

فقط همین.

جملات زیبا گیله مرد

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جملات زیبا نیمه شعبان
13 تير 1393 ساعت 16:46 | بازدید : 137 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

شب ها و هرآنچه بت در آن هست ،

با آمدنش دو نیمه گردد ...

*******

شعبان که به نیمه اش رسیدست...

حیف است که شب تمام ماند

*********

ولادت امام مهدی(عج) بر شما مبارک

جملات زیبا گیله مرد

نیمه شعبان


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جملات زیبا فرار مغزها
13 تير 1393 ساعت 16:46 | بازدید : 150 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

فرار مغز ها نیست ؛ فرار کله هاست ...

سری که هوای خدمت به وطن در آن نیست ،

تنی که فقط آسایش خود را می پسندد ؛

و بزرگی * در این خصوص چه زیبا گفته که :
قلبی که برای ایران نمی تپد همان بهتر که  هرگز نتپد ...

جملات زیبا گیله مرد

فرار کله ها

* فکر میکنم جمله از دکتر حسابی باشه


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جملات زیبا اعمال و اموال
13 تير 1393 ساعت 16:46 | بازدید : 192 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

توجه دنیا به ما بر اساس مال ماست ؛

و توجه آخرت به ما بر مبنای اعمال ما ...

افسوس که اعمالمون رو فدای اموالمون و آخرتمون رو فدای دنیامون کردیم !

مال ؛ اعمال ،

موقت ؛ ماندگار ...

جملات زیبا گیله مرد


 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
گنجشک و خدا
13 تير 1393 ساعت 16:39 | بازدید : 131 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت :می اید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود ویگانه قلبی ام که درد هایش را در خود نگه می دارد.  سرنجام گنجشک روی شاخه ای از درختان دنیا نشست.فرشتگان چشم به لبهایش دوختند گنجشک هیچ نگفت.وخدا لب به سخن گشود:که با من بگو از ان چه سنگینی سینه ی توست.  گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم  ارامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟چه می خواستی از لانه محقرم؟کجای دنیا را گرفته بود؟  وسنگینی بغض راه بر کلامش بست و دیگر هیچ نگفت. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.  خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی.باد را گفتم تا لانه ات را وازگون کند.انگاه تو از کمین گاه پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.  خدا گفت:وچه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم وتو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.  اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت . های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد!گریه


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
قدر موقعیتها را بدان
13 تير 1393 ساعت 16:39 | بازدید : 175 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

در روم باستان عده ای  غیبگو با عنوان  سیبیل ها جمع شدند و اینده امپراطوری روم را در نه کتاب نوشتند . سپس کتاب ها را به تیبریوی عرضه کردند . امپراطور رومی پرسید : بهایشان چقدر است ؟ سیبیل ها گفتند یکصد سکه طلا . تیبریوس انها را  با خشم از خود راند سیبیل ها سه جلد از کتاب هارا سوزاندند و بازگشتند و گفتند :قیمت همان صد سکه است ! تیبریوس خندید وگفت:چرا باید برای چیزی که شش تا و نه تایش یک قیمت دارد بهایی بپردازم ؟ سیبیل ها سه جلد دیگر هم سوزاندند و با سه کتاب باقی مانده برگشتند و گفتند:قیمت هنوز همان صد سکه است . تیبریوس با کنجکاوی تسلیم شد و تصمیم گرفت که صد سکه را بپردازد. اما اکنون او می توانست فقط قسمتی از اینده امپراطوریش را  بخواند .  می گویند:  قسمت مهمی از درس زندگی این است که با موقعیتها چانه نزنیم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
عشق...!
13 تير 1393 ساعت 16:39 | بازدید : 159 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

خانمی سه پیرمرد جلوی درب خانه اش دید  به انها گفت من شما را نمی شناسم ولی اگر گرسنه هستید می توانید به داخل خانه بیاید تا به شما غذا دهم. پیرمردها گفتند:اگر همسرتان خانه نیستند می ایستیم تا ایشان بیایند . همسر زن بعد از شنیدن ماجرا گفت :برو دعوتشان کن بییایند داخل. بعد از دعوت یکی از ان سه گفت : ما هرسه با هم وارد نمی شویم.  خانم پرسید؟:چرا؟ یکی از انها در پاسخ گفت:من ثروتم ان یکی موفقیت و دیگری عشق است. حال با همسرتان تصمیم بگیرید  کداممان  وارد خانه شود. بعد از شنیدن شوهرش گفت ثروت را دعوت کن شاید  خانمان کمی  با رونق شود . همسر در پاسخ گفت :چرا موفقیت نه؟ عروسشان که به صحبت این دو گوش می داد گفت چرا عشق نه؟ خانه مان مملو از عشق و محبت خواهد شد. شوهرش گفت :برو و از عشق دعوت کن که بداخل بیاید. خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان انها باشد . دو نفر دیگر نیز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت:من فقط عشق را دعوت کردم! یکی از انها در پاسخ گفت:اگر ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید  دو نفر دیگرمان  اینجا می ماند . ولی هرجا عشق برود ما هم اورا دنبال می کنیم. هرجا که عشق باشد موفقیت و ثروت هم هست!قلب


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
لیوان را زمین بگذار
13 تير 1393 ساعت 16:39 | بازدید : 146 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

استادی در شروع کلاس درس لیوانی پر از اب را به دست گرفت ان را بالا برد تا همه ببینند بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند :5گرم .100 گرم.150 گرم. ...     استاد گفت من هم بدون وزن کردن نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است.اما س.ال من این است:اگر من این لیوان اب را چند دقیقه همینطور نگه دارمچه اتفاقی می افتد ؟  شاگردان گفتند هیچ اتفاقی نمی افتد استاد پرسید اگر آن را چند ساعت همینطور نگه دارم چه؟    یکی از شاگردان گفت:دستتان کم کم  درد می گیرد     حق با توست حالا اگر  یک روز تمام ان را نگه دارم چه؟  شاگرد دیگری با جسارت تمام گفت :دستتان بی حس می شود عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار می گیرد وفلج می شوید ومطمعنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه ی شاگردان خندیدند .  استاد گفت :خیلی خوب است اما ایا  در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند :نه!  پس چه چیزی باعث درد عضلات می شود؟در عوض من چه کنم؟ شاگردان گیج شدند.یکی از انها گفت: لیوان را زمین بگذارید.  استاد گفت دقیقا  ! مشکلات زندگی هم مثل همین است .  اگر انهارا چند دقیقه در ذهن نگه دارید  اشکالی ندارد . اما مشکل زمانی به وجود می اید که تصمیم میگیریم مشکلاتمان را چه سبک و چه سنگین مدت ها در ذهن نگه داریم.متفکر


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ییک هلو و هزار هلو
13 تير 1393 ساعت 16:39 | بازدید : 159 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

بغل ده فقیر وبی آب باغ بسیار بزرگی بود .اباد در اباد پر از درختان میوه و اب  فراوان  باغ چنان بزرگ وپر درخت بود که اگر از این سرش حتی با دوربین نگاه می کردی ان سرش را نمی توانستی ببینی .  چند سال پیش ارباب ده زمین هارا  تکه تکه کرده بود و فروخته بود به روستاییان اما باغ را برای خودش نگاه داشته بود البته زمین های روستاییان هموار وپر درخت نبود اب هم نداشت اصلا ده یک همواری بزرگ در وسط  دره داشت  که همان باغ اربابی بود ومقداری زمین های ناهموار در بالای تپه ها وسرازیری دره ها که روستاییان از ارباب خریده بودند  و گندم وجو دیمی می کاشتند . خلاصه از این حرف ها که بگذریم  که شاید مربوط به قصه ی ما نباشد . دوتا درخت هلو توی باغ روییده بودند یکی از دیگری کوچکتر وجوانتر. برگ ها وگل های این دو درخت  کاملا مپل هم بودند به طوری که هرکسی در نظر اول می فهمید که هر دو درخت از یک جنسند  . درخت بزرگتر ÷یوندی بود و هر سال هلو های درشت وگلگون  و زیبایی می اورد چنان که به سختی توی مشت جا می گرفتند  وادم دلش نمی امد که ان هارا گاز بزند وبخورد...     باغبان می گفت درخت بزرگتر را یک مهندس خارجی پیوند کرده که پیوند را هم از مملکت خودشان اورده بود   معلوم است هلو های درختی که این قدر پول بالایش خرج شده باشد چقدر قیمت دارد . درخت هلوی کوچکتر هرسال  تقریبا هزار گل باز می کرد اما یک هلو هم نمی رساند یا گل هایش می ریخت ویا هلوهایش را نرسیده زرد می کرد  و می ریخت . باغبان هرچه از دستش می امد  برای درخت کوچکتر می کرد  اما درخت هلوی کوچکتر اصلا عوض نمی شد . سال به سال شاخوبرگ زیادتری می رویاند اما یک هلو برای درمان هم که شده بزرگ نمی کرد . باغبان به فکرش رسید که درخت کوچکتر را هم پیوندی کند اما درخت باز هم عوض نشد  انگار بنای لجبازی گذاشته بود . عاقبت باغبان به تنگ امد . خواست حقه بزند و درخت هلوی کوچکتر را بترساند. رفت اره ای اورد وزنش را هم صدا کرد  و جلوی درخت هلوی کوچکتر شروع کرد به تیز کردن دندانه های اره. بعد که اره حسابی تیز شد  عقب عقب رفت ویکدفعه خیز بر داشت به طرف درخت هلوی کوچکتر  که مثلا همین حالا تو را از بیخ وبن اره می کنم  و دور می اندازم  تا تو باشی که دیگر هلو هایت را نریزی  باغبان هنوز در نیمه ی اه بود که زنش از پشت سر دستش را گرفت وگفت  مرگ من دست نگهدار . من به تو قول می دهم که از سال اینده هلو هایش را نگاه دارد وبزرگ کند اگر باز هم تنبلی کرد  ان وقت دوتایی سرش را می بریم  و می اندازیم تو تنور که بسوزد وخاکستر شود   برای خوندن ادامه ی داستان باز هم به من سر بزنید 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بهتر زیستن
13 تير 1393 ساعت 16:39 | بازدید : 150 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

شما قطعا ارزشمندید!در ارزش خود حتی یک لحظه هم شک نکن اگر ارزشمند نبودی خداوند تو رو خلق نمی کرد حالا که فرصت زیستن را یافتی برای افزودن به ارزش خودت تلاش کن خصلت های خوبت رو قوی تر کن تا تمام احساس های خوب دنیا به سراغت بیان مهربون باش تا حتی سختی ها راهشون رو از تو جدا کنن بخشنده باش تا اسمون مال تو باشه


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
فانتزی های من
13 تير 1393 ساعت 16:39 | بازدید : 191 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

یکی از فانتزیام اینه که تو افق پنهان شم بعد فانتزیایی که میان .تو افق محوشن رو با دمپایی ابری انقد بزنم که صدای گرگ در بیارن تو افق...نیشخند


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بخندیم
13 تير 1393 ساعت 16:39 | بازدید : 138 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

رفتم اسایشگاه برای دیدن سالمندان مسئول اونجا میگه اومدی عیادت؟میگم پ ن پ اومدم چند تا از این پیرمرد ها رو ببرم بزرگ کنم 

یکی سر چهار راه محلمون خفتم کرده داره جیبم رو میگرده رفیقم رد شده میگه خفتت کردن ؟مگم پ ن پ پولم رو یادم نمیاد کجا گذاشتم داره کمکم میکنه پیداش کنم

به دوستم میگم خودکار رو بده میگه چیزی میخوای بنویسی؟پ ن پ یه زیر شلواری براش گرفتم میخوام ببینم اندازشه یا نه

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
راننده دی جی
13 تير 1393 ساعت 16:39 | بازدید : 146 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

تو یه ماشین نشستم دارم میرم سمت اصفهان!!رانده یه سی دی گلچین از حبیب و هایده و داریوش تا ارش و لینکین پارک و مایکل گذاشته !!...حبیب شروع کرد به خوندن...سرعت70 کیلومتر !!!

رفت رو ارش... سرعت 120 کیلومتر!!

هایده خدا بیامرز شروع شد... سرعت 45 کیلومتر!!!

لینکین پارک که شروع شد یهو یه بکس و باد کرد نزویک بود برم تو شیشه !!!سرعت 140 کیلومتر

داریوش که شروع شد دیدم که راننده ماشین رو کنار جاده نگه داشت!!یه سیگار روشن کرد شروع کرد به کشیدن و رفت و فکر !.بهش کفتم اقا اتفاقی افتاده؟گفت:صدا رو داری جون داداش !!داریوش حیف شد به خدا!

منم نمیدونستم چی بگم!!

اهنگ تمام شد!!

الان مایکل داره پخش میشه !!

سرعت 240 کیلومتر... پلیس نامحسوس دنبالمونه !!! هلیکوپتر هم از بالا  گرد و خاک میکنه!!

دوستم تماس گرفته میگه:شبکه سه پخش زنده دارن نشونمون میدن!!

خدا خودش به خیر بگذرونه!!

فقط امید وارم اهنگ بعدی مدرن تاکینگ نباشه!!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
"سرخی عشق"
12 تير 1393 ساعت 17:14 | بازدید : 140 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

ماه،همیشه کاملِ کامل نیست...

موج،هوای بوسه ی ساحل نیست...

عقل،نوازش قلب را نمی فهمد...

سرخ،برای گونه ی عاقل نیست...

سارا حسینی(آیسار)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
روز معلم مبارک...
12 تير 1393 ساعت 17:14 | بازدید : 529 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

سلام به همه ی معلم های عزیزم..اندک استعدادم را در شعر به کار بردم تا بتوانم تحفه ای ناقابل تقدیمتان کنم...روزتان مبارک...

تقدیم به خانم سیمین سپهرجولا:

من شما را زرّین نامم و بس

مهرتان را عشق میدانم و بس

همه کس بشنود آوای مرا

بنده تک دختر ایشانم و بس

 

تقدیم به خانم شهابی(دبیر شیمی)

من از قانون پایستگی عشق تبعیّت می کنم

سرِ کلاستان حرف میزنم خب اذیّت می کنم

ولی قبل و بعد از اخمتان عشق فرقی نمی کند

یه چیزی کشف می کنم نامتان را کمیّت می کنم

 

تقدیم به خانم ممبینی(دبیر ادبیات فارسی)

به جان خواجه عبدالله انصاری قسم من

اگر دارم یه دستی بر قلم من

مدییّون خانم ممبینی هستم

اگر امروز می گویم منم من

 

تقدیم به خانم عبدالله نژاد(دبیر حسابان)

سینوس اینورس می گیرم از اخم هایتان

لبخند که میزنید ذوق می کنم جلوی پایتان

آنوقت می توانم قند کوچکی شوم

با ضریب آهنگ بیست حل شوم درون چایتان

 

تقدیم به خانم یزدی(دبیر ورزش)

سرویس کمی زیاد ناجور بود

این ضربه افتضاح توی تور بود

آنقدر باعشق کار میکند که میگویم

کاش ورزشم توی کنکور بود

 

تقدیم به خانم یعقوبی(دبیر عربی)

همیشه خنده رو و شیک پوشید

غلط که مینویسیم،پر خروشید

به خدا این بار خوب می خوانیم

حرص نخورید کمی چای بنوشید

 

تقدیم به خانم بُساکی(دبیر زبان انگلیسی)

هرچه می خواهید کاش تقدیم شما

چون قافیه تنگ است کِلاش تقدیم شما

"آی کَن نات اسپیک اینگیلیش"،ولی

"لاو" و "سینونیم" هاش تقدیم شما

 

تقدیم به خانم نادی(دبیر دین و زندگی)

الفت قرآن به شما سلام کرده

لبخند را درونتان دوام کرده

من مطمئنم که خدا برای شما

پایین تر از بهشت را حرام کرده

 

تقدیم به خانم شادان پور(دبیر هندسه)

احتمالا که از دستم عاصی باشید

اخم نکنید،خواهشا راضی باشید

صفحه ی لبخند و خط عشق متنافرند

لطفا با صفحه ی لبخند موازی باشید

 

تقدیم به خانم پورساکی(دبیر فیزیک)

با چشم های مهربانتان بهار می شود

لحظه لحظه شور و شوق شکار می شود

با هر سلام و هر"برویم سراغ درس"

نیروی الکتروعشق برقرار می شود

 

تقدیم به خانم اسلامی(دبیر زبان فارسی)

شوخی و خنده بر لبانتان جاریست

ذکر حق بر زبانتان جاریست

باز هم امتحان کنسل شد و...اما

مهر در قلب مهربانتان جاریست

 

تقدیم به خانم سقایان زاده(دبیر تاریخ)

دوستتان داریم به حدّ مُکفی،انشاالله

حرفم را مینشانم به کرسی،انشاالله

برای تصویب مهرِ ما و شما

اجرا کنیم یک همه پرسی،انشاالله

 

تقدیم به خانم اورکی(دبیر جبر و احتمال)

مهر و لبخند می شود خانه ی شما

هزار کبوتریم و یک خانه از شما

طبق اصل لانه ی کبوتری از گل

کمِ کم هزار شاخه برای شما

 

خانم حیدری(مدیر محترم)

حرف هایمان برای شما مهم است،می دانم

مثل مادری که میکشد بر سرمان دست،می دانم

مهرتان به دلِ همه ی بچه ها رسیده

یقینا این مهر دو طرفه ست،می دانم

 

خانم حیاتی،خانم خلیلی،خانم ثابت

هرچی جشن و برنامه،دست شماست

خنده هامون در واقع دست شماست

مهرتون کم نشه ایشالّا فقط یه کار،اونم

صدهزارتا بوسه به دست شماست

 

خانم مؤمن پور(معاون محترم)

مثل همیشه بدون دعوا،یک خنده کار را درست می کند

حسابتان از همه سوا،یک خنده کار را درست می کند

کافیست دستور بدهید،به دیده ی منت می گذاریم

هستیم در خدمت شما،یک خنده کار را درست می کند

 

خانم شعاعی(مشاور محترم)

الگوی ما و سر لوحه مان هستید

باحرف هایتان کشتیِ نوحمان هستید

ممنون بابت این همه زحمت

مرسی که مراقب روحمان هستید

 

تقدیم به دبیران محترمی که در سالهای پیش افتخار داشتم دانش آموزشان باشم

ذوق لبخندهایتان یادم نمی رود

مهر دستهایتان یادم نمی رود

توی راهرو،دیدار های کوتاه و

یک سلام و صدلطفتان یادم نمیرود

 

 

از:سارا حسینی(آیسار)

 

 

نظر یادتون نره....

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
"ساز عشق"
12 تير 1393 ساعت 17:14 | بازدید : 195 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

  فهرست دلم را تو سر آغاز بزن

      ممنوعه شد این سیب ولی گازبزن

                یک عمر به تار دلِ تو چنگ زدم

                    یک بار تو هم به رقصِ من ساز بزن

سارا حسینی(آیسار)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تقدیم به مادرم...
12 تير 1393 ساعت 17:14 | بازدید : 168 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

تو

   مبتدای همه ی جمله هایم بودی

 و به نقطه که می رسیدم،

            نفس کم می آوردم،

                    حرف کم می آوردم

   آخر

      من فقط تو را داشتم و

   مادر...که...نقطه نداشت

 به دنبال نقطه ها

          زار می زدم و

             شیر که می خوردم...

یافتم

عشق را

با هزاران روزنه ی محبت...

 

               مادر!

         "روزت مبارک"


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
(بر گزیده ی جشنواره بین المللی اینجا که من هستم)
12 تير 1393 ساعت 17:14 | بازدید : 238 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

انگشتان خمیده ی دخترک نمی توانست دور لیوان حلقه شود.به یک ساعت می کشید که مینا با لیوان کلنجار می رفت.خانم پیمانی وارد اتاق شد،چند لحظه ایستاد و بعد با قدم های کوتاه به سمت تخت رفت:آخه عزیزم،چرا انقدر خودتو عذاب می دی.خب من لیوان رو به دهانت می رسونم.

ـ نه..نه..مممن خودم می ی ی ی تونم آآآآآب بخخخخورم.

و با نزدیک تر شدنِ خانم پیمانی،داد زد:ممممن خودم بببببلدم.

خانم پیمانی از تخت دور شد و خود را سرگرمِ آب دادن به گلدان ها کرد.این بار  مینا سعی کرد تا مدادی را در دست بگیرد و مدتی با آن مشغول شد.خانم پیمانی در حالی که ملافه ی تخت را عوض می کرد با لحن شیطنت آمیزی گفت:امروز خلقت تنگه بنابراین نمی تونم پاکت نامه رو بهت بدم پس مجبورم...

به محض این که اسم پاکت نامه آمد،گل از گل مینا شکفت. مداد  را رها کرد و به عادت همیشگی دست هایش را بالا و پایین برد و از ته دل خندید:ممممن بداخلاق نیییییستم.زود بببباش...نامه...نامه...

خانم پیمانی ملافه را در سبدی انداخت و از جیبش پاکت نامه ای بیرون کشید:خب نامه از طرفِ...روش نوشته سرپرست مالیِ مینا...

شادی کودکانه ای در تمام وجود مینا جا گرفته بود :مممممامانه...مامان پرییییی...

به نام خدا

سلام،مینا جان دخترکم.حالت خوب است؟حال من هم خوب است.حالا که این نامه را برایت می نویسم چند وقتی ست که متوجه شدم نی نی کوچولویی که قرارست به دنیا بیاورم دختر است.بنابراین به تو تبریک می گویم که قرارست یک خواهر داشته باشی.امروز صبح با حمید صحبت کردم و او موافق بود که تو یعنی مینا کوچولوی من اسم خواهرت را انتخواب کنی.می دانم خوشحال هستی.به امید دیدار.

به قربان تو

مادرت(‍پری)

خانم پیمانی نامه را بلند و جذاب خواند.قبل از کلمات حساس،مکثی می کرد و بعد یکهو مینا به شوق می آمد.

بعد از خواندن نامه خانم پیمانی مینا را به سالن غذاخوری برد.دخترک با غذایش بازی می کرد و در فکر و خیالات خودش بود و به طور غیره منتظره ای گفت:ممممن می خوام نوشتتتتتن یاد بگیرم

ـ نوشتن؟آخه زوده هنوز...

خانم پیمانی می دانست که اصلا زود نیست.مینا 8 ساله بود اما هنوز نمی توانست حتی یک مداد را به دست بگیرد.

اما ادامه داد:ولی...

به هر حال خوب بود که مینا به بهانه ی نامه نوشتن برای مادرش بیشتر تلاش کند و خانم پیمانی می خواست برای دخترک قوت قلبی باشد.

ـ ...ولی اگه دوست داری باشه من همه جوره کمکت می کنم.اصلا نگران نباش نوشتن راحت تر از چیزیه که فکرش رو می کنی...مثِ آب خوردنه...

و این جمله ی آخر،مینا را میخکوب کرد...مث آب خوردن..

زد زیر گریه.

ـ نه نه نمی خوام...من نمی خوام مث آب خوردن باشه...می خوام برم اتاقم...

زار زار گریه می کرد و دستان خمیده اش را به دسته ی ویلچر می کوبید و تا وقتی که به اتاقش نرفت و روی تخت دراز نکشید آرام نشد.

عصرِ همان روز باران شروع به باریدن کرد و این مینا را آرام تر می کرد.بی دلیل به درِ حیاط خیره بود،انگار می خواست کسی بیاید،انگار منتظر کسی بود،اما نمی دانست منتظر کیست.

در باز شد و از پشت برگ های خیس و به هم چسبیده ی درخت پشت پنجره،خاله شادی در چارچوب در نمایان شد.

خاله شادی خانم جوانی بود که گاهی برای بچه ها اسباب بازی می آورد و بهشان سر می زد.

خانم پیمانی  به اتاق هم کاران رفت.کارتون هایی که خاله شادی آورده بود در گوشه ای روی هم بودند و رد باران روی کارتون ها و نوشته های رویشان مانده بود.

ـ عروسک،توپ،ماشین،ضبط صوت،...

نگاه خانم پیمانی روی کلمه ضبط صوت که جوهر آبی اش از خیسی باران پخش شده بود ماند و فورا از جا بلند شد.

خانم پیمانی درِ اتاق مینا را به نرمی باز کرد:مینا!اوممممم،یه سورپرایز...

و بعد ضبط صوت را نمایان کرد.

ـ بگو ببینم اسم خواهرت رو چی انتخواب کردی؟به من نگو.به این ضبط صوت بگو.

و خنده لپ های هر دو را چال کرد.

ساعتی بعد مینا در اتاق تنها بود و به اسم خواهرش فکر می کرد و با لیوان ور می رفت.خیالش راحت تر از همیشه بود انگشتانش نرم شده بود و آرام دور لیوان حلقه  شد.

ذوق زده بود و دستِ آزادش را بالا و پایین می کرد.کمرش را خم کرد،زبانش بند آمده بود و انگار کل بدنش مثل پاهایش بی حس شده بود و ندانست چه طور شد که ویلچر از زیر پایش در رفت و قفسه سینه اش به زمین چسبید و لیوان هزار تکه شد.ضبط صوت کنار صورت مینا فرود آمد.آب لیوان صورتش را خیس کرده بود و اشک امانش نمی داد.دستش را روی دکمه ضبط صوت فشار داد و چند لحظه به صدای چرخیدن نوار کاست گوش داد:باران ککککوچولویِ ممممن،زندگی مثثثث آآآآآب خوردنه،مثثثثث آآآآآب خوردن...

از:سارا حسینی(آیسار)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0